دن خوزه یک انسان نرمال و معمولی بود.
ادمی که در همان چهار چوب افکار و عقاید روزمره اش برای زندگی خوب زیست میکرد
کمتر پیش می امد دن خوزه گریزی به تفکر زندگی پس از حیات بزند و اصولا تفکر به مرگ وزندگی اخروی را چندان ارزشمند تلقی نمی کرد اما ان شب ان شب سرنوشت ساز ان شب که گاهی تنها یک بار در زندگی کسی رخ میدهد و گاهی خیلی ها حتی از همان تجربه یک بار ان هر چند اندک بی بهره می مانند فرا رسید
در ان شب دن خوزه خسته از سر کار به خانه باز گشت انقدر خسته بود که حتی لباسهای کار را از تن بیرون نیاورد و یک راست به تختخواب رفت و خوابید.
خوابید؟
نه شاید زندگی کرد.
دن خوزه در خواب دید که یک پروانه با بالهای رنگارنگ و مسحور کننده است و سبک بال به هر طرف که اراده می کند میرود هنگامی که از خواب بیدار شد. ابتدا به خود گفت من پروانه بودم ولی...!
ولی در خواب مطمئن بودم که پروانه ام نه دن خوزه؟!
فقط خود را پروانه ای همچون پروانه های دیگر میدانستم ناگاه ان اندیشه رعب اور به سراغش امد اندیشه ای که مسیر زندگی دن خوزه را به سمتی متفاوت از انچه که بود کشاند
((ایا من واقعا دن خوزه ام که خواب دیدم پروانه ام؟ یا پروانه ای هستم که خواب میبینم دن خوزه ام؟!))
مولای متقیان علی (ع):
مردم خوابند وقتی میمیرند بیدار میشوند.
سلام
واقعا داستان جالبی بود ..
ما خوابیم وقتی میمیریم بیدار میشیم ..
ای کاش قبل از مرگمون بیدار می شدیم و می فهمیدیم این دنیا و چیزایی که توش هست ارزش اینو نداره که از فرمان پروردگارمون سرپیچی کنیم ..
دست شما درد نکنه تامل برانگیز بود ..
بابت حضورتون هم ممنونم...
یا علی
التماس دعا
بمن سر بزن دیدم کتاب دوست داری دعوتت میکنم بیای وبلاگم
ان شاا... بابا بشی با ۴-۵ تا بچه قدو نیم قد که همه بگن بابا
ممنون سر زدی مرسی نظر دادی
وبلاگ قشنگیه امام حسین فدات شم
گشنج بود
تفکر کار قشنگیه
بیشتر فکر کنیم
سلام و عرض ادب....
...
یا حق.
سلام
مطلب زیبایی بود ...ممنون که به وبم سر زدید ..
لینکتون کردم..
الان ربط این مطلب به زندگی پس از مرگ چی بود؟