از باغ می برند چراغانی ات کنند
تا کاج جشن های زمستانی ات کنند
» ابرهای تار » تو را « صبح » پوشانده اند
تنها به این بهانه که بارانی ات کنند
یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می برند که زندانی ات کنند
ای گل گمان مکن به شب جشن می روی
شاید به خاک مرده ای ارزانی ات کنند
یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه ای ست که قربانی ات کنند
پ.ن
از گریه های امپراطور فاضل نظری
سلام ...
خیلی خوب مینویسی ...مرسی لذت بردم
باران که میبارد
دلم برایت تنگ تر میشود؛
راه می افتم
بدون چتر
من بغض میکنم،
آسمان گریه
سهند – جزیره ی بارونی
سلام
چی بگم ....
سلام
هر چی دوست دارین...
از کی بود شعرش؟ یاد یکی از پستای خودم افتادم
سلام
فاضل نظری
سلام
واقعا شعر با مفهوم و زیبایی بود
ممنون از شما و شاعر این شعر زیبا