زندگی زیبا

بعضی وقتا که احساس میکنم داره یه سری مسایل رو یادم میره یا زرق وبرق زندگی داره حواسمو پرت میکنه

یه سری به خونه یکی از دوستانم  در محله راه اهن تهران میزنم

خودش متولد ۶۹ خانمش هم متولد ۷۰

۳ساله ازدواج کردن

هر دوتاشون دانشجو هستن ازدواجشون خیلی جالب بود نسبتشونو یادم نیست ولی با هم فامیلن

تو مجلس بله برون قرار شد پدر مادر داماد خرج تحصیل پسرشونو بدن پدر مادر عروس هم خرج تحصیل دخترشونو  ماهانه هم هر دو خانواده یه پولی بدن برای خرجی خونشون تا درس داماد تموم شه بره سر کار.خونشونم طبقه بالای خونه پدر داماده

.وضع مالی هر دو خانواده هم کاملا معمولیه.

بریم سر اصل مطلب:


وقتی که پامو میزارم توی خونه نقلی قشنگشون انگار که دیگه توی این شهر نیستم  از خیلی چیزایی که تو زندگی های الان میبینیم(بهتره نگم) خبری نیست با هر نفسی که میکشم خوشبختیشونو احساس می کنم  به راحتی میشه حضور خدا رو تو خونشون حس کرد  

یه زندگی عادی و معمولی و سرشار از سادگی...

وقی اونجام پدرش هم میاد بالا که با هم صحبت کنیم یه خونواده امام حسینی دو اتیشن  ساعتها حرف برای گفتن داریم  بگذریم

تازه یادم رفت بگم:

امیر عباس کوچولو هم به دنیا اومده دیگه نباید بهشون بگیم ذوج دیگه خانواده شدن.اسمش رو من گذاشتم

ده اول ماه محرم یه شب تو هیت بعد عزاداری بهم گفت اقا مهدی خانمم بارداره بچمونم پسره به نظر شما اسمشو چی بزاریم ؟

بهش گفتم چی بگم والا من زیاد مقید اسم اینا نیستم چون اگه انشاالله ازدواج کردم خدا بهمون دختر عنایت کرد که میگم مامانش هرچی بگه اگه هم پسر بود که خیلی وقته خودم انتخاب کردم 

امیر عباس میزارم(عزیزم امیر عباس افکاری)

خیلی ذوق کرد(اونم خیلی به اقا امیر علقمه ارادت داره)رفت به خانمش گفت و اسم پسرشون الان امیر عباس کوچولوی ماست.


پ ن:

هنوز هم خیلی جاها زمین زیباست زندگی زیباست عشق زیباست انسان زیباست...


پ ن2:

خیلی جای تعرف و نتیجه گیری داشت ولی به همین سادگی و کوتاهی کفایت میکنه





نظرات 12 + ارسال نظر
مهتاب پنج‌شنبه 18 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 03:40 ب.ظ http://jasmine69.blogfa.com

چه جالب!!!
چه زندگی قشنگی!!! چه دوستای خوبی!!!
خدا امیر عباس خان رو هم بهشون ببخشه!!!

پ ن : موافقم شدیدا!!! اصلا گاهی زیبایی گوشه چشم ما آدماست! فقط باید زاویه دیدمونو تغییر بدیم تا ببینیمش!

پ ن : نه تنها کفایت میکنه بلکه تاثیرگذار تر هم میشه!!!

در پناه مولا

حسل پنج‌شنبه 18 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 05:21 ب.ظ

از این دست پستا بیشتر بذارین
حعف از اون متن قشنگ که فینگیلیش بود.

ببخشید من تایپ فارسیم ضعیفه
اگه میخواستم فارسی تایپ کنم ساعتها طول میکشید

امین پنج‌شنبه 18 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 05:49 ب.ظ http://elahi-gahi-negahi.blogsky.com/

سلام
منم وقتی زندگی‌های امروزی رو میبینم غصه‌ام میگیره...از همون اول و از برگزاری مراسم پر زرق و برق شروع میشه و ادامه پیدا میکنه... اما زندگی‌هایی مثل اینی که گفتی به آدم امید میده که همه جامعه این گونه نیسنتد،خدا هم هوای اینا رو داره... آرزوم داشتن یک زندگی معنوی هست...! انشاالله روزی همه‌من

انشااله داداشی

مهتاب پنج‌شنبه 18 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 06:49 ب.ظ http://jasmine69.blogfa.com

قشنگ بود و خواندنی اما به قول حسل جان:حیف که پینگلی بودنش اجازه نداد بار اول که می خوانم تمام و کمال لذت ببرم!!!

اوامرتون اجرا شد!!!

شما زحمت تایپ فارسیشو بکشین که حیف نشه لطفا
ممنون

هدی پنج‌شنبه 18 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 08:10 ب.ظ http://elmoservat.blogfa.com

سلام
گاهی وقتی زندگی های مادی امروز و خالی از معنویت رو می بینم دعا می کنم که کاش من مال خیلی قبل پیش بودم ..مال اون دوره ای که همه چیز بوی معنویت میداد و چشم و هم چشمی های امروزی درش دیده نمیشد زرق و برقهای امروز نبود و همه با صفا و صمیمیت با هم زندگی میکردند...و این قدر از هم دور نبودن از نظر معنوی و اخلاقی ...ولی به قول شما بازم چنین زندگی های خدایی و معنوی و زیبا تو این دنیا دیده میشه..
...
ان شاءالله که همه از زندگی معنوی بهره مند شوند.

سلام
دعا و ارزوی همیشگیم این بوده
انشاالله

یاس پنج‌شنبه 18 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 08:52 ب.ظ http://www.jensepaiiiz.blogfa.com

وقتی بارون میاد

حضور خدا چقد بهتر احساس میشه..

میدونی بارون یعنی چی..!؟

بارون یعنی
.

.

.
نقطه چین تا خدا .....
+
امیدوارم سال های سال زیر علم حضرت عباس(ع) سالم باشند وخوشبخت...
وارزو می کنم چنین زندگی ای نصیب و قسمت شما هم بشه...
+
کم اند انهایی که بدانند ودرک کنند که خوشبختی همین است...
همینی که شما به زیبایی به تحریر دراوردی...

سلام
ممنون
انشاالله

فرشته پنج‌شنبه 18 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 09:14 ب.ظ http://asayeshgah.mihanblog.com

سلام
چه زندگی قشنگی رو توصیف کردید
ولی خیلی کم پیش میاد، یا اینکه ما کم میبینیم از این زندگیا
این زندگی در شرایطی جون میگیره و دوام پیدا میکنه که طرفین قلبا همدیگرو دوست داشته باشن
خودشون رو یکی ببینن

برای اونا و همه ی آدما آرزوی خوشبختی روز افزون دارم

من که زندگیشونو خیلی دوست دارم

حلما جمعه 19 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 12:07 ق.ظ http://parastaragahee.mahdiblog.com

سلام ،اولین باره که به وبت میام ولی میتونم بگم که بابا ایول ، عالی ، بیست .این نوشتتم آدمو یه جورایی هوایی میکنه . آقا مهدی عزیز وقت کردی مام آپیم بیا .نظر یادت نره البته واسه راهنمایی میگم ، تا ایراداته وبمو برطرف کنم .

سلام
خوش امدین ممنون

پریسا جمعه 19 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 01:08 ق.ظ http://vahhm.blogfa.com

دمشون گرم.......دم مامان باباهاشون گرم.....
الهی!امیر عباس کوچولو......خدا حفظش کنه.تپله؟!
در پناه حق

واقعا
بیشتر دم مامان باباشون گرم که انقدر فهمیدن
هم تپله هم چشمای درشت ابی قشنگی داره
حق یارتون

M.M شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 10:57 ق.ظ


با هدی بسیار موافقم خیلی وقتها این احساس سرخوردگی در من ایجاد شده شاید در حرف خیلی ها ساده زندگی کردن رو ایده ال بدونن اما هنگام عمل اصلا اینجور نمیشه
2-این یه دیدگاه شخصیه:از اینکه همچین دوستی دارید خدا رو شکر و هم این که اونها همچین زندگی رو دارن الحمدلله
اما این طور ازدواجها ازدواج هایی نا پخته اند تا اونجایی که دیدم یا خیلی خوشبختند یا به طلاق می رسن
یعنی حد میانه ای ندارند
3-الهی من هم کوچکترین برادرزاده ام امیر عباس هست!الهی عمه دورش بگرده!طفلی هر وقت برم خونه من رو درست نمیشناسه زمان می بره تا با من خوب شه که اون وقت هم من خونه نیستم!دی
من وبلاگ ندارم شرمنده

سلام
به به چقدر خوشحال میشم از اینکه به ما سر میزنین
خدا رو شکر خیلی خوشبختن
و پایه های زندگیشون خیلی محکمه
اشکالی نداره که عمه شو کم میبینه به جاش وقتی بزرگ شد به عمه اش افتخار میکنه
حق یارتون

M.M شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 06:25 ب.ظ

ببخشید سلام
برای چی باید به عمه اش افتخار کنه!؟به نظرم باید از این عمه کلی هم متنفر شه!

اختار دارین ما که میدونیم باید به عمه اش افتخار کنه نمیگم چرا ...
خیلی هم عالی

حلما شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 11:28 ب.ظ http://parastaragahee.mahdiblog.com

سلام مهدی جان یعنی شما جزء کادر اداریه بیمارستانین ؟ یا جزء پرسنل اتاق عمل ؟در مورده چیزی که گفته بودین با اینکه یکم ترسو هستم ولی اونجا خودمو جم و جور میکنم دیگه بیشتر تو این صحنه ها سر درد میگیرم ولی به روی خودمان نمی آوریم

سلام
بودم ولی به دلایلی دیگه نمیرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد