جان عاشق

با حسرت تمام، می نگریست، و می گریست!
نپرسیدم چرا!
اما خود گفت: وقتى نگاهم به این موجها میافتد، دلم بیتاب میشود، و به احوال ایشان، غبطه ها میخورم
کاش، من هم موج بودم،
که، موجها، عاشقند،
عاشق دریا!
هر چه دارند از دریاست،
و هر چه میخواهند از دریا!
و طوفان بلا، هر چه بر اِیشان بیشتر تازد، شور و مستیشان بالا گیرد،
و چنان با دریا به خلوت مینشینند، که دیگر کسى یاراىِ آن نیست، که با ایشان نشیند!
گوئیا، مستِ مست مىشوند!

موج از دامان دریا ندارد دست خویش ----- جان عاشق را که از جانانه میسازد جدا؟

پ.ن:

سال نو  بر همه دوستان مبارک

ممنون از لطف دوستان که جویای حال ما بودن...